جدول جو
جدول جو

معنی کار راندن - جستجوی لغت در جدول جو

کار راندن
(گَ دَ)
سوق کار. انجام دادن آن. اداره کردن شغل
لغت نامه دهخدا
کار راندن
انجام دادن کاری را
تصویری از کار راندن
تصویر کار راندن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کام راندن
تصویر کام راندن
کنایه از به عیش و عشرت زندگی کردن، خوش گذراندن
فرهنگ فارسی عمید
(رُ دَ)
کام راندن در چیزی، کامران بودن در آن چیز. کامیاب بودن و بمراد رسیدن. نایل آمدن به آن چیز. (از آنندراج). بهره بردن از چیزی. متمتع شدن از چیزی:
جهان بکام تو بادای وزیر ملک آرای
که تا بدولت شاه جهان تو رانی کام.
سوزنی.
چون خواجه نخواهد راند از هستی زر کامی
آن گنج که او دارد انگار که من دارم.
خاقانی.
، عیش و عشرت کردن با کسی:
می آورد و رامشگران را بخواند
همه کام ها با سیاوش براند.
فردوسی.
یک چند شها کام بزم راندی
شاید که کنون کار رزم سازی.
مسعودسعد.
ز گیتی کام راندن با تو نیکوست
ترا خواهد دلم یا جفت یا دوست.
(ویس و رامین).
مدت ششماه میراندند کام
تا به صحت آمد آن دختر تمام.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ فَ)
موجب اخراج ریح شدن
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
زمانه بر سر بردن. (آنندراج).
- دور تمتع راندن، تمتع حاصل کردن. (از آنندراج). از زندگی بهره مند شدن. به آرزوها و خواستهای خویش رسیدن:
چه وقت عزلت و هنگام انزواست مرا
نرانده دور تمتع ز گنبد دوار.
ظهیر فاریابی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ)
به دور بردن. به دور نقل دادن. به مسافت دور بردن. تا مسافت دور دواندن و روان ساختن: شحن، دور راندن شکار وصید نکردن آن. تلغب، دور راندن و دراز ماندن. (منتهی الارب) ، بفاصله دور رفتن با مرکبی
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ سَ رِ کَ دِ تَ)
شیار کردن: قعقعه، گاو راندن. (منتهی الارب) : هر که علم خواند و عمل نکند بدان ماند که گاو راند و تخم نیفشاند. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
بکسی کار دادن، کنایه از کار فرمودن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
آرزو ها و امیال خود را تحقق بخشیدن کام یافتن، عیاشی کردن خوش گذراندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهر راندن
تصویر شهر راندن
حکومت کردن بر کشور مملکتداری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کار انیدن
تصویر کار انیدن
بکار فرمودن کسی را، بکوشش واداشتن، کاشتن فرمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کار ران
تصویر کار ران
دانای کار مطلع، کار گزار پیشکار وکیل، دلال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باز راندن
تصویر باز راندن
((دَ))
حکایت کردن، بیان کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شهر راندن
تصویر شهر راندن
((~. دَ))
کشورداری
فرهنگ فارسی معین